شاید آخرین حرف ...

ساخت وبلاگ
خموش باش قلب من، که فضا صدای تو را نمی شنود. خموش باش قلب من، که اثیر، از ماتم و سوگ سنگین است. و کشیدن بار ترانه ها و سرود هایت را نتواند.   خموش باش که نه اشباح شب نجوای اسرار تو را در بر می گیرند، و نه کاروان ها تاریکی در برابر رویاهایت می ایستد. شاید آخرین حرف ......ادامه مطلب
ما را در سایت شاید آخرین حرف ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banosiahposh بازدید : 60 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 20:57

دست به نامه ببرم که چی بشه.دیگه واسه ی کی مگه کسی هم هست؟؟از حوصله ام خارجه نامه نوشتن واسه ی دوست و آشنا این هوای ابری هم یه وزنه است رو دل آدم.فرقی هم نمیکنه ها . دل که خوش نباشه ابر و آفتاب و نسیم و ... همه و همه وزنه میشن رو دل آدم. اصلا پاییز خارج از حوصله ی آدمه.روزای کوتاه و دلگیر تا چشم به هم میزنی جاش و میده به شب و شبای دراز بدقواره که آخر آخراش دیگه تو دلت رخت چنگ میزنن بس که حوصله سر بره.حالا تو هی طول نه قدمی اتاق و برو و بیا !جز اینکه کف پات گزگز کنه هیچ فایده ای نداره.نه شب کوتاه میشه نه روز بلند. کاش حداقل بارون بزنه ... حالا مثلا بارون بزنه ! این وسط جز یه خیسی چسبناک و یه سوز تا مغز استخون رسیده چی به من میرسه؟ حداقل اگه بارون بیاد حواسم میره پی بارون کمتر به کوتاهی روز و بلندی شب فکر می کنم. گیرم بارونم نیاد...باید بشینم از پشت این پنجره ی بلند مضخرف ابری هوا رو نگاه کنم و به کوتاهی روز و بلندی شب فکر کنم؟ نمیدونم مشکل از کجاست!پاییز که میشه پنجره ها بسته میشن ولی به جاش پرتقال زیاد میشه.ولی پرتقال خوردن پشت پنجره ی بسته حسنی نداره.حتی ممکنه حناق بشه گیر کنه تو گلوت.شاید مشکل از بلندی پنجره است و اینکه خونه ی ما نه ایوون داره نه تراس.پارسال مامانم گفت گربه میاد پشمش و میماله رو تراس میرم ترشی بیارم پام میره روش دیگه دلم نمیگیره نماز بخونم .بابامم تراس و خراب کرد شاید آخرین حرف ......ادامه مطلب
ما را در سایت شاید آخرین حرف ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banosiahposh بازدید : 129 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 13:44

یادم میاد بچه که بودم این اسم یه هیجان مثال نزدنی توی من ایجاد میکرد! نزدیک شب یلدا که میشد دل تو دلم نبود.خوشحال بودم مثل خیلی از روزای دیگه.مثل نوروز، مثل روزای برفی،مثل جمعه ها،مثل روز تولدم.هر چه بیشتر گذشت این شور و شعف رو به افول گذاشت.وقتی فهمیدم یه فرق اساسی هست بین یلدای من و یلدای بعقیه.وقتی فهمیدم روز برفی هیچ کس پایه ی برف بازیم نیست . نوروز کسی پایه ی شادی کردنم نیست.جمعه ام کسی پایه ی گردش رفتنم نیست.وقتی فهمیدم تا چه حد تنهام . کم کم تعاریف توی ذهنم تحت الشعاع قرار گرفت و روز تولدم تبدیل شد به نحس ترین روز زندگیم. یلدا اصلا تعریف قشنگی نیست. یک دقیقه بیشتر در تاریکی برفی شب فرورفتن جشن گرفتن نداره.انار اصلا میوه ی زمستون نیست.هندونه هم همینطور.من به اندازه ی تمام این یک دقیقه ها سکوت میخوام و به اندازه ی تمام برف هایی که فقط نگاهشون کردم و هر لحظه متنفر تر شدم آرامش.من به اندازه ی همه ی اون روزایی که نقش یه آدم خوشحال و بازی کردم میخوام که خودم باشم.بی محابا! بدون اینکه مجبور باشم به کسی توضیحی بدم. کاش یلدا رو مجبور نباشم تو خونه سر کنم.و کاش اطرافیانم نخوان تظاهر به شاد بودن بکنن و نخوان که منم همراهیشون کنم.  شاید آخرین حرف ......ادامه مطلب
ما را در سایت شاید آخرین حرف ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banosiahposh بازدید : 122 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 13:44

کجای کاری ... چکاوکِ غمگين در هير و ويرِ صحبتِ خرداد و خيالِ آسمان بودی  که پاييزِ پير آمد و دامنه را درو کرد و رفت.  من سرگرم همين سايه‌روشنِ راه بودم  داشتم دنبالِ گهواره‌ی انار و  آواز اردی‌بهشتِ گُم‌شده می‌گشتم حواسم نبود  سرم بالای ستاره بود که ديدم شب است  ديدم آسمان پيدا نيست  پس کی آذر آمد و دی از دامنه گذشت؟!ديگر دير است پرنده‌ی پَربُريده به باد  اَبر آمده در عزای آسمان ما  دارد گريه می‌کند  من غمگينِ همين قاصدک‌های بارانی‌ام که نمی‌پرسند  پس نشانی مسافرانِ شما از چه بابت است؟!  سنگين و بی‌سوال می‌وزد اين اضطرابِ مدام،  نه دی، نه آذر،‌ نه اردی‌بهشت  حتی بادهای خبرچينِ خسته هم نمی‌دانند  ما چه بوديم  چه گفتيم  چه کشيديم! من هم خودم يادم رفته است  مرغکِ شاخسارِ کدام صنوبر شکسته بوده‌ام  ديگر نمی‌توانم اين ترانه، اين تلخاب  اين گريه‌ه ی ترسْ‌خورده ... حتی!  من برهنه‌ام  من هرگز اهل رفتن از اين زاد‌رودِ بی‌رويا نبوده‌ام.چقدر همين گوشه‌ی آشنا خوب است  چقدر صبوری، سادگی، سکوت!  برگرديم به همان هير و ويرِ خرداد وُ خيالِ آسمانِ آن بالا ... ما می‌مانيم  چکاوکِ پَربُريده به باد!   شاید آخرین حرف ......ادامه مطلب
ما را در سایت شاید آخرین حرف ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banosiahposh بازدید : 129 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 13:44

صابر ابر براي خودتان يك دوست پيدا كنيد، يكنفر كه تا اَبَد بماند، يكنفر كه حالتان،جانتان،يارتان،بد و خوبتان را همه را با هم بخواهد، يكنفر كه حالش را بپرسيد،خوابش را ببينيد . آدم ها بايد، غير از عشق و خانواده ،يكنفر را داشته باشند كه همه چيزهايي كه نمي شود به آن دو قبلي گفت به او گفت! از سردرد هاي كوچكتان تا غمهاي يكساله! يكنفر كه تا صبح روبروي هم بنشينيد و غرهايتان را بزنيد و او گوش كند و شما را با آغوشش گمراه نكند و به وقتش آغوشش را چهار تاق باز كند براي شخص شما. يكنفر كه بابت هيچ چيز، سوال نكند تا وقتي مي گوئيد برويم ، او بند كفشهايش را بسته باشد ، قبل از قفل در. يكنفر بايد باشد كه از چشمهايتان هم را بشناسيد. يكنفر بايد باشد كه در جواب سوالهاي شما بي حسادت بگويد: چه خوش رنگي،چه زيبايي،چه ماهي،چه ياري،چه خونه اي،چه دست پختي،چه هنري و هزار چه بدون حسادت و با كلي عشق. يكنفري كه يك نفر نيست، به شما وصل است ،يكنفر است. يكنفرِ كمياب اما هست كه نامش دوست است . هر آدمي بايد يكنفر را داشته باشد كه صبح از فكرش در شما حسادت كند. بانو |12:46 |چهارشنبه یکم دی ۱۳۹۵ شاید آخرین حرف ......ادامه مطلب
ما را در سایت شاید آخرین حرف ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banosiahposh بازدید : 122 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 13:44

تو دنیا خیلی چیزا هست که من ازش بدم میاد.ولی بارون و دوست دارم.من و یاد دیارم میندازه.

اونجایی که من ازش اومدم همه چی فرق داره.همه چی زنده است با طراوت و پر بارونه

از وسط بهشت اومدم به جهنم و بد تر از همه اینکه نمیتونم از جهنم دل بکنم ...

از خودم بدم میاد

شاید آخرین حرف ......
ما را در سایت شاید آخرین حرف ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banosiahposh بازدید : 112 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 13:44

...عمریه غم تو دلم زندونیه

                            دل من زندون داره تو میدونی

هر چی بهش میگم تو آزادی دیگه

                           میگه من دوست دارم تو میدونی...

شاید آخرین حرف ......
ما را در سایت شاید آخرین حرف ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banosiahposh بازدید : 127 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 13:44

میدونید قانون جذب مضخرف ترین قانون دنیاست! تو در یه حالی و در یه شرایطی یه چیزی و میخوای و بهش فکر میکنی.هیچ وقت دیده نشده که آسمون سوراخ شه و اون چیزی که میخوای بیوفته تو بغلت.ولی دقیقا وقتی که اصلا موقع اش نیست شده آسمونم سوراخ شه اون چیزی که قبلا در اون حال و شرایط خاص خواستی خراب میشه رو سرت.دقت کنید تو بغل آدم هم نمیوفته ها صاف مخت و متلاشی میکنه. اووووف از این زندگی! یادمه چند وقت پیش یکی میگفت شانس وجود نداره و ساخته ی ذهن آدم هاست و چه و چه...منم تمام مدت به این فکر میکردم خرسندی زیاد از حد مغز آدم و ضایع میکنه. همه فکر میکنن من خیلی جسور و شجاع ام ولی از خودم عقم میگیره وقتی موقع هجوم مشکلات اولین راه حلی که به ذهنم میرسه فراره. بگذره این روزا که نه هواش خوبه و نه حالش... شاید آخرین حرف ......ادامه مطلب
ما را در سایت شاید آخرین حرف ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banosiahposh بازدید : 124 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 13:44

با خانه ها و خیابانهاکوچه ها و میدان هاش در آغوش من است لاهیجان ایستاده ام بر مزار شیخ زاهد گیلانی بوی باغ های چای را می مالم به تنم شاخه های درخت انار بر شانه های من است انگار برگ پوش شده ام در خرقه ای گیاهانه زنبیلی پر از پیله های ابریشم دور می شود بر استخوان کتف یک گیله مرد و پروانه ای در پیله ی من  این شهر پیر می شود با رویای ابریشم استخر لاهیجان استخر و افسانه استخر و میعادگاه مرغابی عاشق ملحفه ای است آبی و خیس روی تن برهنه مهتاب نبض کارخانه های برنج آهسته می زند روی مچ دست های من با همین دست هاست که می گویم - سلام همشهری و بوی کلوچه می دهد   هر دهانی که می گوید : علیک سلام از خدا که پنهان نیست            چرا پنهانش کنم از تو ، آقای شیخ زاهد گیلانی سیاه پوش قهوه خانه ای هستم که در مسیر راه کمربندی دور لاهیجان روزی مُرد همین طور سیاه پوش آینه ای شده ام که جیوه اش روزی ریخت سیاه پوش قالیچه ای هستم که در مغازه سمساری ست آه آقا بله آقا آقا شیخ زاهد گیلانی . شاید آخرین حرف ......ادامه مطلب
ما را در سایت شاید آخرین حرف ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banosiahposh بازدید : 101 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 13:44

در حالی که 95 داره آخرین نفساش و میکشه تو یه گرداب عجیبی از هجوم احساسات و منطق افتادم که اصلا خوشاند نیستن.امید چندانی هم به 96 ندارم چون میدونم که لحظه ی تحویل سال لحظه ی تحول انسان ها نیست.و اما ذهن من اونقدر دور شده از احساساتم و اونقدر یادآوری نشدن ؛ بس با بغض همراه شدن که کم کم این منطق داره زورش میچربه به این احساس لعنتی و این هم خوشایند من نیست.من عشقی که دارم و میخوام . هر چقدر اشتباه هر چقدر حتی تباه میخوامش.برام یادآور خودمه! خود واقعیم.نمیخوام خودم و گم کنم وقتی تازه پیداش کردم.اگه این منطق لعنتی به احساسم غلبه کنه آینه ی رو به روی من میشکنه و من برای همیشه چیزی از خودم نخواهم داشت و فقط بازتابی از محیط خواهم بود. باز کن پنجره ها را که نسیمروز میلاد اقاقی ها راجشن می گیردو بهار روی هر شاخه ، کنار هر برگشمع روشن کرده است.همه چلچه ها برگشتندو طراوت را فریاد زدند...کوچه یکپارچه آواز شده استو درخت گیلاسهدیه جشن اقاقی ها راگل به دامن کرده است ...باز کن پنجره ها را ای دوستهیچ یادت هست..که زمین را عطشی وحشی سوخت؟برگ ها پژمردند؟؟؟تشنگی با جگر خاک چه کرد؟هیچ یادت هستتوی تاریکی شب های بلندسیلی سرما با تاک چه کرد؟؟؟با سر و سینه گل های سپیدنیمه شب باد غضبناک چه کرد؟هیچ یادت هست؟؟؟حالیا معجزه باران را باور کن!و سخاوت را در چشم چمن زار ببین!و محبت را در روح نسیم،که در همین کوچه تنگبا شاید آخرین حرف ......ادامه مطلب
ما را در سایت شاید آخرین حرف ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banosiahposh بازدید : 115 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 13:44